شاهنامه ـ بخش 1
شاهنامه
بخش اول،
سرگذشت فریدون
شاهنامه با داستان کیومرث که بنیان گذار خاندان پیشدادی دانسته شده آغاز می گردد. او نخستین پادشاه این خاندان است، همواره بالای کوه زیست و پوست پلنگ پوشید، سی سال شاه بود. دد و دام و همه جانوران را به خود رام کرد، آنچنان که بدو نماز برند، پسری داشت خوبروی و هنرور به نام سیامک. در گیتی کیومرث را جز اهریمن دشمنی نبود، بچه دیوی هریمن زاده، به کیومرث رشک برد و به جنگ وی برخاست. سیامک به نبرد او روی آورد و کشته شد، کیومرث از مرگ پسر سوگوار گردید و از لشکرش و همه دد و دام، خروش درد و دریغ بر خاست. خداوندگار به میانجی سروش به کیومرث پیام فرستاد: بیش از این مخروش، سپاه بیارای، بکین فرزند خوش بکوش.
از سیامک پسری ماند به نام هوشنگ، نیای او کیومرث او را بپرورید و آنچه به پدرش سیامک رفته بود بدو باز گفت. او از پی خونخواهی پدر، سپاهی آراست و آن دیو کشنده سیامک را از پای در آورد، پس از این کین خواهی کیومرث از جهان در گذشت.
عکس شاهنامه 1 در گالری عکس ایران اینجا
* پژو هـندۀ نامۀ باستان <><> که از این پهلوانان زند داستان *
* چنین گفت کآیین تخت و کلاه <><> کیومرث آورد و او بود شاه *
* پسر بد مراو را کی خوب روی <><> هنرمند و همچون پدر نامجوی *
* سیامک بدش نام و فرخنده بود <><> کیومرث را دل بدو زنده بود *
* بر آمد بر این کار یک روزگار <><> فروزنده شد دولت شهریار *
* به گیتی نبودش کسی دشمنا <><> مگر بد کنش ریمن آهرمنا *
* یکی بچّه بودش چو گرگ سترگ<><> دلاور شده با سپاه بزرگ *
* جهان شد بر آن دیو بچّه سیاه <><> زبخت سیامک وزان پایگاه *
* سپه کرد و نزدیک او راه جست <><> همی تخت و دیهیم کی شاه جست *
* پذیره شدش دیو را جنگجوی <><> سپه را چو روی اندر آمد بروی *
* بزد چنگ وارونه دیو سیاه <><> دو تا اندر آورد بالای شاه *
* فکند آن تن شاهزاده بخاک <><> بچنگال کردش کمرگاه چاک *
* چو آگه شد از مرگ فرزند شاه<><> زتیمار گیتی بر او شد سیاه *
* خجسته سیامک یکی پور داشت <><> که نزد نیا جاه دستور داشت *
* گرانمایه را نام هوشنگ بود <><> تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود *
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هوشنگ
هوشنگ پس از نیای خود کیومرث پادشاه شد، چون چهل سال بر او گذشت، فرمانروای هفت کشور گردید. بداد و دهش جهان آباد کرد، به نیروی آتش، آهن از سنگ جدا ساخت. روزی با گروهی از کوهی می گذشت، از دور مار دراز سیه رنگ و تیز تازی بدید، سنگی بر گرفت و بسوی آن انداخت، مار بجست و بدر رفت. سنگ خرد، به سنگ بزرگ بر آمد، فروغی پدیدار گشت. چون شب فرا رسید، از آن فروغ آتشی بر افروخت و آن شب در پیرامون آن آتش جشن گرفت، و آنرا جشن سده نامید، سده یادگاری است از هوشنگ.
پس از پیدا کردن آتش، آهنگری پیشه کرد و اره و تیشه ساخت، از آن پس رود ها روان کرد، و چراگاه بر فزود، تخم بر فشاند، کشت و درو بیاموخت و هر کسی نان، مایه زندگی خود را بدست آورد، پیش از آن خوردنی های مردم میوه و پوشیدنی ها برگ درختان بود. از نخجیر گاه، گور و گوزن را از گاو و خر و گوسفند جدا کرد، آنچه از آنها سودمند بود بکار انداخت، از موی نرم پوینگانی چون روباه و قاقم و سنجاب، و از پوست چارپایان، برای مردم پوشش فراهم ساخت. پس از این کوشش و رنج، روزگارش سر آمد، تخت و تاج از او مرده ریگ (ارث) بجای ماند.
عکس شاهنامه 2 در گالری عکس ایران اینجا
* جهان دار هوشنگ با رأی و داد <><> بجای نیا تاج بر سر نهاد *
* بفرمان یزدان پیروز گر <><> بداد و دهش تنگ بسته کمر *
* یکی روز شاه جهان سوی کوه <><> گذر کرد با چند کس هم گروه *
* پدید آمد از دور چیزی دراز <><> سیه رنگ و تیره تن و تیز تاز *
* نگه کرد هوشنگ با هوش و سنگ <><> گرفتش یکی سنگ و شد تیز چنگ *
* بر آمد بسنگ گران سنگ خرد <><> هم آن و هم این سنگ بشکست گرد *
* فروغی پدید آمد از هر دو سنگ <><> دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ *
* نشد مار کشته و لیکن زر از <><> پدید آمد آتش از آن سنگ باز *
* شب آمد بر افروخت آتش چو کوه <><> همان شاه در گرد او با گروه *
* یکی جشن کرد آنشب و باده خورد <><> سده نام آن جشن فرخنده کرد *
* زهوشنگ ماند این سده یادگار <><> بسی باد چون او دگر شهریار *
* کز آباد کردن جهان شاد کرد <><> جهان بنیکی از او یاد کرد *
* چو پیش آمدش روزگار بهی <><> از او مرد ری مان د تخت مهی *
* زمانه ندادش زمانی درنگ <><> شد آن هوش هوشنگ با فر و سنگ *
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تهمورث (طهمورث)
پس از هوشنگ، پسرش تهمورث، که او را دیوبند خوانند بتخت نشست، او گفت: جهان را از بدی بزدایم و از آسیب دیوان دور بدارم، هر آنچه در زندگی سودمند هست پدید آورم. اوست که پشم میش و موی چارپایان، رشتن آموخت و پوشش و گستردنی بافت. چارپایان را از سبزه و کاه و جو خورش فراهم کرد، ددان رمنده را چون سیه گوش و یوز از کوه و دشت گرد آورده، رام ساخت. مرغان سبک پرواز چون باز و شاهین را بپرورید، ماکیان و خروس را بامدادان به بانگ زدن گماشت. آنچه از برای مردم سودمند بود، همه پدید آورده اوست. به مردم گفت: نیک کردار باشید، خدای را سپاس آورید که ما را به همه ددان چیر ساخت.
او را وزیری بود پاک نهاد و خوب کردار بنام شهرسپ، او مردی بود که روز را با پرهیز کاری و شب را در ستایش سر آوردی. او چنان شاه را از آلایش بپرداخت که از فره بر خوردار گردید، آنچنان که توانست اهریمن را به بند اندر آورد و از او سواری گیرد، برو زین نهد و بگرد گیتی گردد. دیوها ناخشنود از او سر از فرمانش بر تافتند. تهمورث چون این بدید، به رام کردن آنها کمر بست، همه را به زنجیر اندر کشید. دیوها زینهار خواستند و گفتند اگر آنها را نکشد، هنری او را بیاموزند. آنگاه که آزاد شدند، چندین گونه هنر نوشتن به تهمورث بیاموختند، سی گونه خط چون رومی و تازی و پارسی و سغدی و چینی و پهلوی از آنهاست. تهمورث را زندگی سر آمد، کار هایش بیادگار ماند.
عکس شاهنامه 3 در گالری عکس ایران اینجا
* پسر بد مر او را یکی هوشمند <><> گرانمایه تهمورث دیوبند *
* بیامد بتخت پدر بر نشست <><> بشاهی کمر بر میان بر ببست *
* مر او را یکی پاک دستور بود <><> که رایش زکردار بد دور بود *
* برفت اهرمن را بافسون ببست <><> چو بر تیز رو بارکی بر نشست *
* زمان تا زمان زینش بر ساختی <><> همی گرد گیتیش بر تافتی *
* چو دیوان بدیدند کردار اوی <><> کشیدند گردن زگفتار اوی *
* چو تهمورث آگه شد از کارشان <><> بر آشفت و بشکست بازارشان *
* از ایشان دو بهره بافسون ببست <><> دگر شان بگرز گران کرد پست *
* کشیدند شان خسته و بسته خوار <><> بجان خواستند آنگهی زینهار *
* که ما را مکش تا یکی نو هنر <><> بیآموزی از ما کت آید ببر *
* چو آزاد گشتند از بند اوی <><> بجستند ناچار پیوند اوی *
* بنشتن بخسرو بیاموختند <><> دلش را بدانش بر افروختند *
* جهاندار سی سال از این بیشتر <><> چگونه پدید آوریدی هنر *
* برفت و سر آم د بر او روزگار <><> همه رنج او ماند از او یادگار *
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جمشید
جمشید فرزند تهمورث پس از پدر بتخت شاهی بر آمد، دیو و مرغ و پری همه او را فرمان بردند، از فره ایزدی بر خوردار بود دست بد کاران کوتاه کرد. نخست جنگ ابزار ساخت، با نرم کردن آهن، خود و زره و تیغ و خفتان و برگستوان ساخت و درین کار پنجاه سال رنج برد. در پنجاه سال دیگر، از کتان و ابریشم و موی به جامه بافتن اندیشید، دوختن و شستن آموخت. پس از آن مردم را به چهار گروه بخش کرد: پیشوایان، جنگاوران، کشاورزان، دستورزان. به دیو گفت که خاک را به آب در آمیزد و خشت بسازد و از سنگ و گچ دیوار بر آورد، گرمابه و کاخ و ایوان ساخت. از خارا گوهر چون یاقوت و بیجاره و سیم و زر جست، بویهای خوش چون بان و کافور و مشک و عود و عنبر و گلاب پدیدار آورد، از اوست پزشکی و درمان هر درد. اوست که کشتی بر آب راند و از کشوری بکشور دیگر رفت، پنجاه سال هم در انجام این کار بود.
چون این کارها را بپرداخت، پای فراتر نهاد، بفر کیانی تختی ساخت، بگوهر اندر نشانده و بهر جای که خواستی رفتن. دیوها آنرا برداشته از هامون به آسمان بر افراشتی، خورشید سان در آن تخت نشسته در هوا همی گشت. جهانی از بخت و فر وی در شگفت بود، روزی را که جمشید به هوا بر خاست، نوروز خواندند و بدو گوهر افشاندند. فرود روز از ماه فروردین را، سر سال نو نامیدند و از رنج کار بیاسودند، بزرگان بزم شادی بیاراستند، جام می و رامشگر خواستند. جشن فرخنده نوروز از آن روزگار ماند، پس از سپری شدن سیصد سال، چنان شد که کسی را مرگ نبود و از رنج بر کنار بود. دیو ها مانند بندگان کمر بسته گوش بفرمان جمشید همی داشتند، گیتی پر از رامش و خوشی بود. جمشید چون بتخت شهی خود بنگرید و خویشتن این چنین کامروا دید، منی کرد و از یزدان سر پیچید و ناسپاس گردید.
بزرگان و سران لشگر را پیش خواند و به آنان گفت: در جهان جز خود کسی را نبینم، هنر از من پدیدار گشت، منم آراینده گیتی.
* خور و خواب و آرامتان از من است ///// همان کوشش و کارتان از من است *
از این گفتار همه سر به پیش افکندند، چیزی نیاراستند گفتن:
* منی چون به پیوست با کردگار ///// شکست اندر آورد و بر گشت کار *
* بجمشید بر تیره گون گشت روز ///// همی کاست آن فر گیتی فروز *
عکس شاهنامه 4 و 5 در گالری عکس ایران اینجا
* گرانمایه جمشید فرزند اوی <><> کمر بست یکدل پر از پند اوی *
* بر آمد بر آن تخت فرخ پدر <><> برسم کیان بر سرش تاج زر *
* منم گفت با فرّه ایزدی <><> هم شهریاری همم مؤبدی *
* نخست آلت جنگ را دست برد <><> در نام جستن بگردن سپرد *
* بفّر کیی نرم کرد آهنا <><> چو خود و زره کرد و چون جوشنا *
* چو خفتان و تیغ و چو برگستوان <><> همه کرد پیدا بروشن روان *
* بدین اندرون سال پنجاه رنج <><> ببرد و از این چند بنهاد گنج *
* دگر پنجه اندیشۀ جامه کرد <><> که پوشند هنگام بزم و نبرد *
* بیامو ختشان رشتن و تافتن <><> بتار اندرون پود را بافتن *
* زهر پیشه ور انجمن گرد کرد <><> بدین اندرون نیز پنجاه خورد *
* گروهی که کاتوزیان خوانیش <><> برسم پرستند گان دانیش *
* جدا کردشان از میان گروه <><> پرستنده را جایگه کرد کوه *
* بدان تا پرستش بود کارشان <><> نوان پیش روشن جهان دارشان *
* صفی بر دگر دست بنشاندند <><> همی نام نیساریان خواندند *
* کجا شیر مردان جنگ آورند <><> فرو زنده لشکر و کشورند *
* بسودی سدیگر گره را شناس <><> کجا نیست از کس بر یشان سپاس *
* بکارند و ورزند و خود بدروند <><> بگاه خورش سر زنش نشنوند *
* چهارم که خواننده اهتوخشی <><> همان دست ورزان با سر کشی *
* کجا کارشان همگنان پیشه بود <><> روانشان همیشه پر اندیشه بود *
* از این هر یکی را یکی پایگاه <><> سزاوار بگزید و بنمود راه *
* بفرمود پس دیو ناپاک را <><> بآب اندر آمیختن خاک را *
* بسنگ و بگچ دیو دیوار کرد <><> نخست از برش هندسی کار کرد *
* چو گرمابه و کاخ های بلند <><> چو ایوان که باشد پناه گزند *
* زخارا گهر جست یک روزگار <><> همی کرد از او روشنی خواستار *
* دگر بویهای خوش آورد باز <><> که دارند مردم ببویش نیاز *
* پزشکی و درمان هر درد مند <><> در تندرستی و راه گزند *
* گذر کرد از آن پس بکشتی بر آب <><> زکشور بکشور گرفتی شتاب *
* همه کرد نیها چو آمد بجای <><> زجای مهمی بر تر آورد پای *
* بفٌر کیانی یکی تخت ساخت <><> چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت *
* که چون خواستی دیو برداشتی <><> زهامون بگردون بر افراشتی *
* چو خورشید تابان میان هوا <><> نشسته برو شاه فرمان روا *
* جهان انجمن شد بر آن تخت اوی <><> شگفتی فرو مانده از بخت اوی *
* بجمشید بر گوهر افشاندند <><> مر آن روز را روز نو خواندند *
* سر سال نو هرمز فروردین <><> بر آسوده از رنج روی زمین *
* چنین جشن فرٌخ از آن روزگار <><> بماند از آن خسروان یادگار *
* چو چندی بر آمد برین روزگار <><> ندیدند جز خوبی از شهریار *
* جهان سر بسر گشت او را رهی <><> نشسته جهاندار با فرٌهی *
* یکایک بتخت مهی بنگرید <><> بگیتی جز از خویشتن را ندید *
* منی کرد آن شاه یزدان شناس <><> زیزدان بپیچید و شد ناسپاس *
* چنین گفت با سالخورده مهان <><> که جز خویشتن را ندانم جهان *
* جهان را بخوبی من آراستم <><> چنانست گیتی کجا خواستم *
* شما را زمن هوش وجان در تنست <><> بمن نگرود هر که اهریمنست *
* گرایدون که دانید من کردم این <><> مرا خواند باید جهان آفرین *
* چو این گفته شد فٌر یزدان ازوی <><> بگشت و جهان شد پر از گفتگوی *
* بیزدان هر آنکس که شد ناسپاس <><> بدلش اندر آید زهر سو هراس *
* بجمشید بر تیره گون گشت روز <><> همی کاست آن فر گیتی فروز *
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ــــــــــــــــــــــــــــــــ ادامه در اینجا کلیک کنید
کلیک کنید: اندیشمندان و شاعران ایران
کلیک کنید: جشنهای ایرانی
کلیک کنید: تاریخ اندیشه در ایران
بخوانید: آینده بینی و کارگاه فکر سازی
انوش راوید Anoush Raavid
حمله اسکندر مقدونی به ایران بزرگترین دروغ تاریخ و حمله چنگیز مغول به ایران سومین دروغ بزرگ تاریخ و مقالات مهم سنت گریزی و دانایی قرن 21، و دروغ های تاریخ عرب، تاریخ مغول، تاریخ تاتار و جدید ترین بررسی های تاریخی در وبلاگ انوش راوید بنام: جنبش برداشت دروغها از تاریخ ایران http://www.ravid.blogfa.com
Personal opinion and articles by Anush Raavid on history and social history